امیربهادرامیربهادر، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

روزگار من و بهادر

42 ماهگی

سه سال و نیم شدنت مبارک پسر مهربانم هنوزز من منتظر جمله گفتنت هستم انشالله به حق صاحب این ماه شروع میکنی به حرف زدن تلاشی که برای حرف زدن میکنی عالیه به دلم افتاده که به زودی زود جمله میگی جدیدا دایره لغاتت زیاد شده و وقتی شعر میخونم بیشتر کلمه هاش رو میگی به مهدکودکتم حسابی وابسته شدی و مثل یک پسر گل هر روز صبح میری شاد باشی و موفق نفس مامان
10 آبان 1393

41 ماهگی

پاییز فصل زیبایی ست و مهر را ایندفعه تو زیباتر کردی با قران تو را به سمت مهد ستاره بدرقه کردم دل تو دلم نبود ولی حواسم بود دیگه مرد شدی و دلت میخواد که وارد اجتماع بشی اره گلم الان دیگه ساعت 8 میری مهد تا ساعت 12:30 صبح که بیدار میشی با هم میریم دنبال نیکا عزیزمو و با هم میرم مهدکودک تصمیم گرفتم خودمم شیفت کاریمو عوض کنم و با هم بریم و برگردیم دیروز وقتی اومدم دنبالت خاله مهدکودک میگه اینجا خیلی از بچه ها حرف میزنن ولی هیچکدوم مهربانی و محبت بهادر رو ندارن میگفت وقتی تو رو میبره دستشویی برای تشکر از زحمتی که خاله برات کشیده  سرت رو میزاری رو شونش با یک حالتی که انگار داری ازش تشکر میکنی البته یک حرف جالب دیگه ای هم زد بین خودمو...
10 مهر 1393

40 ماهگی

نفس مامان 40 ماهگیت مبارک با ارزوی بهترین ها برای پسر گلم از اول شهریور سفت وسخت چسبیدیم به مهدکودک و هر روز صبح از ساعت 8 میریم تا 11:30 الان دو هفته که میگذره ولی هنوز من با تو میام قرار شده از فردا تنها بری انشالله مثل همه مراحل با من در این زمینه هم همکاری کنی بقیه کلاس ها هم به شیفت شب انتقال پیدا کردن از خداوند میخوام اینقدر توان به تو و من و بابات بده بتونیم به موفقیت های بزرگ برسیم میدونم خسته میشی ولی مطمئن باش با تلاش و پشتکارمون روزی جواب میگیریم عزیزترین پسر دنیا زندگی کردن سخته ولی در عین سختی شیرین هم هست همیشه توکلت به خدا باشه روی ماهت رو میبوسم دیگه برای خودت پسر جنتلمن قد بلندی شدی ...
15 شهريور 1393

39 ماهگی

اول از همه پسر گلم 39 ماهگیت مبارک حالا کمی باهات درد دل کنم ماه رمضون هم روز اخرشه من عاشق این ماه هستم ادم با عبادت هایی که انجام میده کلی احساس سبکی میکنه ولی شرمنده روزه گرفتن انرژیمو حسابی میگرفت و نمیشد با تو به خوبی بازی کنم ولی خیلی سعی خودمو میکردم که به تو ضربه ای وارد نشه انشالله  این ماه جبران میکنم اخه اینقدر سختم شده بود که مهد هم نشد ببرمت ببخشید مادر که میشی دیگه تمام رفتارات فرق میکنه و یک جور دیگه به زندگی نگاه میکنی حتی این حس در صورتت هم خودش رو نشون میده چون قیافتم عوض میشه تازه مادر که میشی دعاهاتم عوض میشه امسال کل ماه رمضون برای عاقبت بخیریت دعا کردم و برای دل تمام مادرهایی که منتظر شفای جگر گوشه شونن...
6 مرداد 1393

38 ماهگی

بهادر اینقدر با هم مشغول کلاس ها هستیم که روزها تند تند میگذرد به تقویم نگاه میکنم میبینم یک ماه دیگه گذشت پسر عزیزم 38 ماهگیت مبارک انشالله هر ماه که میگذرد موفقیت های بیشتری داشته باشی امروز اولین روز شروع مهد بود با من و بابا شاهد رفتیم به سمت مهدکودک برای ارامشت یک والعصر خواندم و از ماشین پیاده شدیم خوب با اینکه روز اول بود سریع دست منو رها کردی و رفتی به سمت یک کلاس و پشت یک میز روی صندلی نشستی خانم مدیر اونجا گفت حالا که به راحتی جدا شده شما هم برید یک ساعت دیگه بیان دنبالش و شماره تلفن رو گرفت که اگه اذیت کردی زنگ بزنن و زودی بیام دنبالت . بالاخره سوار ماشین شدم دل تو دلم نبود سعی کردیم خیلی از مهد فاصله نگیریم که اگه تماس گرفت...
7 تير 1393

37 ماهگی

از این ماه به بعد سه سالگی رو پشت سر میگذاریم و با همدیگه ماه ها رو میشماریم تا به 4 سال برسیم فعلا که اولاشه پسر گلم پاره تنم 37 ماهگیت مبارک خدا رو شکر میکنم بابت اینکه من و بابا شاهد رو  لایق دونست که همچین فرشته بی نظیری رو بهمون داد و لحظه شماری میکنم برای روزی که بتوانیم هر سه شکرگزارش باشیم ارزویم اینه وقتی به حرف اومدی بتونی حافظ قران کلام الهی باشی انشالله که به ارزویم میرسم چند وقتی میشه که به خواسته دکترت هر شب مراسم پارک رفتن رو داریم و تو خیلی لذت میبری وقتی که تاب بازی میکنی صدای خند هات تمام فضای پارک رو میگیره و من و بابات با خنده های تو شاد میشویم خدایا شکرت از کارهای مهمی که در این ماه انجام دادیم...
11 خرداد 1393

یک حس خوب

نذر دارم که روز تولد امیرالمونین با بهادر گلم میریم شیرینی و ابمیوه میخریم میبیریم شیرخوارگاه تا دوستای گلی که همس تو هستن در شادی ما شریک بشن و دهنشون شیرین بشه امروز هم مثل سه سال گذشته راهی خرید شیرینی شدیم بابا شاهد کاری برایش پیش اومد و نرسید همراهیمون کنه برای همین با مامان شهین رفتیم از مغازه پسر داییم شیرینی خریدیم و رفتیم شیرخوارگاه دست در دستت نذرمون رو ادا کردیم و برگشتیم به خانه واقعا حس خوبیه و خوب تر از اون اینه که وقتی من عصر رسیدم سرکار یک جعبه شیرینی روی میز بود که به مناسبت مولود کعبه خریده بودن و دقیقا همون شیرینی که من برای بچه های بی سرپرست خریده بودم ببین چقدر زود دهن من هم شیرین شد  میگن خداوند به هر کسی به ...
24 ارديبهشت 1393

تولد 3 سالگی و سفر به مشهد

از زمان سال تحویل که چشمم به حرم امام رضا افتاد و دلم لرزید نذر کردم که روز تولدت مشهد در کنار حرم اقا باشم و بهترین هدیه تولد رو از امام رضا بگیریم بالاخره روز 2 اردیبهشت طلبیده شدیم و سوار بر قطار راهی مشهد شدیم هم من و هم بابا شاهد دلمون پر پر میکرد تا اینکه صبح  ساعت 7 رسیدیم اول برای استراحت به هتل رفتیم ولی مگه دلمون طاقت میورد که استراحت کنیم سریع لباس هامونو عوض کردیم رفتیم به سمت حرم در راه وقتی نگاهم به  گنبد طلایی افتاد همون لحظه برای همه بچه ها برای همه مامان های منتظر دعا کردم برای شادی دلشون همین طور که نزدیک تر میشدم از خود بی خود میشدم اشک خوشحالی بود صورتم رو خیس کرده بود نگاهی به بابا شاهد انداختم همون حال ر...
9 ارديبهشت 1393

درخت بهادر

چند وقت پیش که به باغ بابا بزرگی رفتیم تا درختی که پسرم با دستان خودش کاشته بود رو اب دهیم دیدیم که درخت پر از گل رز شده گل های صورتی که مانند خودت زیبا بودن خیلی خوشحال شدم اخه وقتی تو با دستت این گل رو میکاشتی با درختش عهد بستم که هر چی این درخت بزرگ تر و سر حال تر میشود تو هم خوب خوب بشی و حالا میبینم خیلی سریع به گل نشسته ای ثمره زندگیم بهادر جانم درخت ارزوهایت همیشه سبز و جاودان ماشاالله یادتون نره پسر بهاری من همیشه خندان باشی ...
9 ارديبهشت 1393