41 ماهگی
پاییز فصل زیبایی ست و مهر را ایندفعه تو زیباتر کردی با قران تو را به سمت مهد ستاره بدرقه کردم دل تو دلم نبود ولی حواسم بود دیگه مرد شدی و دلت میخواد که وارد اجتماع بشی
اره گلم الان دیگه ساعت 8 میری مهد تا ساعت 12:30
صبح که بیدار میشی با هم میریم دنبال نیکا عزیزمو و با هم میرم مهدکودک تصمیم گرفتم خودمم شیفت کاریمو عوض کنم و با هم بریم و برگردیم
دیروز وقتی اومدم دنبالت خاله مهدکودک میگه اینجا خیلی از بچه ها حرف میزنن ولی هیچکدوم مهربانی و محبت بهادر رو ندارن میگفت وقتی تو رو میبره دستشویی برای تشکر از زحمتی که خاله برات کشیده سرت رو میزاری رو شونش با یک حالتی که انگار داری ازش تشکر میکنی البته یک حرف جالب دیگه ای هم زد بین خودمون باشه میگفت مثل پیرزن ها خودت رو میزنی به نشنیدن ولی وقتی من میام دنبالت صدات که میکنن اون موقع است که گوشات خوب کار میکنه
باید اعتراف کنم که به داشتن پسر مهربانی مثل تو افتخار میکنم و خداوند متعال بسیار متشکرم
عزیزدلم 41 ماهگیت مبارک دنیا بسیار زیباست وقتی تو کنارمی و برایم لبخند میزنی خدایا خودت مواظب پسرم باش