صبح سه شنبه خاله فاطمه به من اس ام اس داد که داره میاد بازار مسگرها من و تو هم سریعا اماده شدیم و زدیم از خانه بیرون وقتی ما رسیدیم خاله فاطمه هنوز نیامده بود برای همین رفتیم تو یک مغازه لباس فروشی چرخی بزنیم تا خاله برسه دم مغازه پای من سر خورد خوردم زمین حالا مرد کوچک من مگه اینجور برای من میخندید به خدا از خنده تو بیشتر کم اوردم پسر بزرگ کردم بیاد دستمو بگیره یا اینجوری قهقهه بزنه درعوض من همیشه از خنده های تو شاد میشم وسریع خودمو جمع و جور کردم پا شدم در همین موقع خاله رسیده بود دم در بازار مسگرهاو ما هم زود رفتیم به استقبالشون خیلی خاله خوب و مهربونی بود و از همه مهم تر دختر نازی به اسم رایا داشت ولی حیف اولش رایا...