38 ماهگی
بهادر اینقدر با هم مشغول کلاس ها هستیم که روزها تند تند میگذرد به تقویم نگاه میکنم میبینم یک ماه دیگه گذشت پسر عزیزم 38 ماهگیت مبارک انشالله هر ماه که میگذرد موفقیت های بیشتری داشته باشی
امروز اولین روز شروع مهد بود با من و بابا شاهد رفتیم به سمت مهدکودک برای ارامشت یک والعصر خواندم و از ماشین پیاده شدیم خوب با اینکه روز اول بود سریع دست منو رها کردی و رفتی به سمت یک کلاس و پشت یک میز روی صندلی نشستی خانم مدیر اونجا گفت حالا که به راحتی جدا شده شما هم برید یک ساعت دیگه بیان دنبالش و شماره تلفن رو گرفت که اگه اذیت کردی زنگ بزنن و زودی بیام دنبالت .
بالاخره سوار ماشین شدم دل تو دلم نبود سعی کردیم خیلی از مهد فاصله نگیریم که اگه تماس گرفتن خودمونو سریع برسونیم نگاهم به ساعت بود نیم ساعت گذشت ولی تماسی حاصل نشد ولی دلم اروم نبود بالاخره بعد از 45 دقیقه زنگ زدن و گفتن بهادر داره گریه میکنه سریع خودمونو رسوندیم مربی گفت بعد از نیم ساعت بهونه میگرفتی قرار شد از فردا خودم تو مهد بمونم
انشالله که سریع به میط مهد دل ببندی و بتونی در زمینه ارتباط اجتماعی پیشرفت چشمگیری داشته باشی
ولی اینم بگم که برای روز اول عالی بود
و یک ماشین سبز کوچولو از مهد جایزه گرفتی