امیربهادرامیربهادر، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره

روزگار من و بهادر

بوس صدادار

تا چند وقت پیش وقتی بوسمون میکردی بی صدا بود یا اینکه میگفتی به ولی چند روزی میشود که بوس هات با صدا همراه است تو بوس میکنی دهن من پر از اب میشه وای خدا چقدر این بو سه ها شیرین است اینقدر به دلم میشینه الانم که دارم مینویسم اب تو دهنم جمع شده من خودم فدای این پسر مهربان بشم عزیزمه ...
22 تير 1392

سنجاب

اینم سنجاب بهادر وقتی عاشق عینک عروسکش میشه هههههه نمیزاشت عکس بگیریم برای همین به زور متوسل شدیم خخخخخخخخخخخخخ ...
12 تير 1392

26 ماهگی

بهادر مهربانم 26 ماهگیت مبارک همینطور که روزها وماه ها تند تند میگذرد شخصیت مرد کوچک منم شکل میگیرد پسری هستی بسیار مهربان و اروم  و قانع و چی از این بهتر و خداوند را هزار مرتبه شکر میگویم بابت چنین دسته گلی از امروز به علت مرد شدنت شروع کردم که از پوشک بگیرمت که واقعا خیلی خوب با من همراهی کردی عزیزم امیدوارم که موفق بشیم ...
5 تير 1392

تاخیر

چند وقتی میشود دلم میخواهد برایت بنویسم ولی هر وقت که میخواهم شروع به نوشتن کنم دلم میگیرد و بغض میکنم دوست داشتم بیایم و هر لحظه از شیرین زبانی هایت بگویم ولی چه کنم این تاخیر لعنتی ول کنه تو نیست  این انتظار کشیدن ها برایم خیلی سخت شده دوست دارم خیلی محکم تر باشم تا تکیه گاه مناسبی برای تو باشم ولی بعضی مواقع نمیشود تحمل دیدن اشک هایت رو ندارم ولی مجبورم که کلاس ها رو ادامه بدیم بهادرم سعی خودت رو بکن دلم رو شاد کن من به تو ایمان دارم و از خداوند میخواهم یار و یاورت باشه خداوندا دل هیچ مادری رو نا امید نکن ...
27 خرداد 1392

25 ماهگی

پسر عزیزم 25 ماهگیت مبارک بزرگ شدی مردک من و از این که مرد کوچک مهربانی مثل تو دارم به خودم میبالم دیروز صبح وقتی از خواب پاشدی اومدی تو بغلم خوابیدی دستت رو انداختی دور گردنم و بوی عطر تنت گیجم کرد شروع کردم به بوسیدنت وقتی که تمام شد گفتی به به  وای چه لذتی داشت معلوم بود هر دو اون لحظه یک احساس داشتیم خداوندا این لذت های زیبا رو از هیچ مادر و فرزندی دریغ نکن  
5 خرداد 1392

سلموني

امروز صبح وقتي از خواب پا شدي نگاهي به موهات كردم ديدم خيلي بد تو هم گره خوردن تصميم گرفتم ببرم موهاتو كوتاه كنم ولي بازم دو دل بودم اخه خيلي موي بلند به تو مياد خلاصه لباس هاتو پوشيدمو لوازم كوتاهي موهاتم گذاشتم تو كيفم گفتم حالا تا بيرون ميريم اگه دلم گذاشت ميبرمت سلموني  زديم بيرون همينطور كه در حال قدم زدن بوديم به مقابل در ارايشگاه رسيديم ديدم خلوته از فرصت استفاده كردم و پسري رو بردم سلمونييييييييييييييييييييي ولي اين دفعه موهاتو مدل دار كوتاه كردم اين بار كمتر از قبل گريه كردي داري كم كم مردي ميشي افرين بهادرم اينم يك پسر دسته گل ماماني راستي بهادر از اين خونه چادري كه براي تولدت گرفتيم خيلي خوشت مياد و با...
14 ارديبهشت 1392