امیربهادرامیربهادر، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره

روزگار من و بهادر

قرار

1391/10/28 18:53
نویسنده : سپیده
174 بازدید
اشتراک گذاری

صبح سه شنبه خاله فاطمه به من اس ام اس داد که داره میاد بازار مسگرها من و تو هم سریعا اماده شدیم  و زدیم از خانه بیرون وقتی ما رسیدیم خاله فاطمه هنوز نیامده بود برای همین رفتیم تو یک مغازه لباس فروشی چرخی بزنیم تا خاله برسه دم مغازه پای من سر خورد خوردم زمین حالا مرد کوچک من مگه اینجور برای من میخندید به خدا از خنده تو بیشتر کم اوردم پسر بزرگ کردم بیاد دستمو بگیره یا اینجوری قهقهه بزنه

درعوض من همیشه از خنده های تو شاد میشم وسریع خودمو جمع و جور کردم پا شدم در همین موقع خاله رسیده بود  دم در بازار مسگرهاو ما هم زود رفتیم به استقبالشون

خیلی خاله خوب و مهربونی بود و از همه مهم تر دختر  نازی به اسم رایا داشت ولی حیف اولش رایا جان خواب بود وفقط موقع خداحافظی از خواب بیدارشد ولی تو همون لحظه کم دل پسر منو برد هههه نشستی کنارشو من فکرشم نمیکردم شروع به ناز کردنش کردی ای شیطون چشمک

وقتی رسیدیم خونه از تو میپرسم اسم دوستت چی بود وتو خیلی سریع گفتی <یایا>

قربون یایا گفتنت بشم عزیزم

وبا تشکر از خاله فاطمه که همراه ما بودن در اون روز زمستانی وبوس برای رایای عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

صدف
30 دی 91 14:32
به به چه عالی که قرار داشتین .
گل پسر شیطون الهی قربون خندت برم . ای جووووووووون ایشالا همیشه لباتون خندون باشه .



مرسی صدف جون لبای شما و پسر گل شما هم همیشه خندان
فاطمه
1 بهمن 91 9:10
عزيز دلم بهادر گلم به ما هم خوش گذشت در كنار تو با اون اخم و جذبه شيرينت

مرسی فاطمه جان پسرم داشت گربه دمه حجله میکشت هههههههههههههه