لذت قدم زدن
ساعت 5 بعد از ظهر یک عصر پاییزی که من سر کار نرفتم تو خونه بودم پسر عزیز مامان متعجب از اینکه چطور شده من عصر در کنارشم سریع میرود کفش هایش را میاورد که با هم برویم بیرون این از او لحظه هایی است که من خیلی انتظارشو را میکشیدم.بالاخره دست در دست من راهی خیابان شدیم گرمی دستهای کوچکت وجودم را گرم میکند.ودر ان شلوغی خیابان چیزی به جز تو توجهم را جلب نمیکند مثل این است که بر روی ابرها قدم میگذارم خدایا شکرت
مرد کوچک من وفتی دستت تو ی دستامه یک احساس زیبا به من دست میدهد .یک احساس که تا تجربه اش نکنی پی به شیرینیش نمیبری .ایا روزی میشود وفتی که من پیر شدم تو اینگونه دست من رو بگیری و تکیه گاه من باشی و همین احساس گرم وشیرین را داشته باشی؟؟؟
ارام ارام قدم میزنیم به هر جهتی که شما دوست دارید من رو میکشی و با خود میبری وشروع میکنی به شعر خوندن وای خدا این پسره منه چه بزرگ شده چه زود میگذرد بهادر مشغول شعر خوندن / بهادر چی میخونی مامان
بهادر:گل گل گل بقیه شعرو من باید بخونم
بهادر:چی<یعنی دیگه چی بخونم>
من:بهادری باغی داره هی هی هو
وبهادر فقط میگهhia hia ho
همینطور که سرگرمه شعر خوندن و قدم زدنیم یک نگاه به پشت سر میکنم و میبینم چقدر راه رفتیم ولی خیلی خوش گذشت.بوس برای مرد کوچکم که بهترین همراهه من در قدم زدن دریک عصر پاییزی بود.
و در اخر
خدایا این لذت قدم زدن با فرزند عزیز را قسمت همه مامان هایی کن که چشم انتظار راه رفتن فرزندشان هستن الهی امییییییییییییییین